ادامه4+++
پيرمرد ديگر مطمئن بود كه سفرش به آن دنيا آغاز شده و اين دس تهاي ب يبي گل است كه چنين
نوازش گرانه به تن سرد و ي خزده او گرما مي بخشد. غرق در شادي هاي گذشته اش شده بود. لبخندي را كه
تمام هستي اش مي طلبيد به لبانش جاري شد، دست چپش را بلند كرد و روي شانه راستش گذاشت.
واقعيت داشت دستي گرم و لطيف پيرمرد را نوازش مي داد. این هم از این امیدوارم مورد پسندتان باشد.
3 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/02 - 01:40 در داستانک
دیدگاه
Mostafa

ممنون ابراهیم جان که تو گروه من پستای زیبا میزاری{-35-}

1392/02/2 - 10:24